معرفی پنج کتاب از آثار آقای فرهاد حسن زاده
مشخصات
نام:
فرهاد
نام خانوادگی:
حسن زاده
فرهاد حسن زاده ، فروردین ماه ۱۳۴۱ در آبادان به دنیا آمد. نویسندگی را در دوران نوجوانی با نگارش نمایشنامه و داستانهای کوتاه شروع کرد.
كنار درياچه، نيمكت هفتم ( در وبلاگ خانم معلم عزیزمون خانم فاضلی بخشی از این کتاب را بخوانید)
◊(مجموعه داستان، نوجوان)
◊ناشر: افق
◊چاپ اول: ۱۳۸۵/دوم:۱۳۸۶/سوم: ۱۳۸۹/ چهارم: ۱۳۹۳
♣ کتاب برگزيده انجمن فرهنگي ناشران كتاب كودك در سال ۱۳۸۶
این کتاب دربرگیرندهی هفت داستان کوتاه است. داستانهایی که به دغدغههای نوجوان امروز توجه میکند. به حریم خصوصی و قداست آن، به عشقهای پاک و زودگذر این دوران، بی توجهی بزرگترها به عشق بچهها و برخوردهای سنتی با آن، کلاسهای خشک و معلمهای نچسب مدرسه و شیطنتهای مدرسه، خشونت بزرگترها و انتقال آن به دنیای سادهی بچهها و…
♦ داستان «آخر دنیا کجاست» در وبلاگ خانم فاضلی می توانید بخوانید
♦ بهتر است نگاه منتقدان و بچهها را هم در باره این کتاب بخوانید.
نقد نوجوان :
♦ جلسهای با حضور نویسندهی داستان
جلسهی بهمن ماه باشگاه کتاب در تاریخ ۵/۱۱/۸۵ در دفتر نشر افق برگزار شد. در این جلسه نویسندهی کتاب «فرهاد حسنزاده» و منتقد و پژوهشگر «شهرام اقبالزاده» حضور داشتند و نوجوانان به نقد و بررسی کتاب «کنار دریاچه، نیمکت هفتم» پرداختند.
مونا عیسیبخش: بعضی از داستانها به گونهای بود که انگار احساس شخصی نویسنده بود و مفهوم آن برایم قدری مبهم بود.
پرستو پورگیلانی: داستان اول نثرش خیلی تکرار داشت. صفحهی آخرش فقط به اندازهی چهل تا «بعد» داشت که هر چه میخواندم این بعدها تمام نمیشد.
مونا عیسیبخش: ولی به نظر من همین تکرارها خیلی نثر کار را قشنگ و متفاوت کرده بود.
الناز شیخپور: چیزی که در این داستان خیلی توجهم را جلب کرد این بود که موضوع داستانها اغلب موضوعاتی معمولی بود اما این کاراکترها بودند که متفاوت بودند و آن چیزی نبودند که انتظارش را داریم.
سهیل حسیننژاد: فضای داستانها خیلی سیاه و تلخ بود و تقریباً همهی داستانها در اوجش تمام میشد و من انتظار داشتم که باز هم ادامه پیدا کند.
نازلی شیخپور: در داستان اول آنجایی که آهو قرار بود به کلاس بیاید و هر کسی کاری کرده بود، من مرتب داشتم در ذهنم تصویرسازی میکردم که الان که او بیاید چه اتفاقهایی ممکن است، بیفتد اما هیچکدام از آن اتفاقها نیفتاد و غیرمنتظره بودنش خیلی برایم جالب بود.
دنیا مرادی باستانی: اما موضوع آن موضوعی بود که به سالها قبل برمیگشت و برای نوجوانان امروز باورپذیر نبود. الان دیگر دفتر خاطرات بردن به مدرسه «جرم» به حساب نمیآید.
فرهاد حسنزاده: البته این داستان چند سال پیش نوشته شده و زمانش مربوط به الان نیست. اما در کل نه دفتر خاطرات، که این تجاوز نکردن به حریم خصوصی افراد برای من خیلی مهم بود.
الناز شیخپور: به نظر من هم نکتهی اصلی داستان همین ورود به حریم خصوصی افراد است. اینکه ما هم اگر به خلوت خودمان رجوع کنیم و آن روی سکهی شخصیتمان میبینیم که خیلی وقتها وارد حریم خصوصی افراد میشویم و من اگر در دلم معلم را متهم کنم در حقیقت خودم را متهم کردهام.
نازلی شیخپور: اما به نظر من اگر این فرد به جای معلم، مادر آهو بود باورپذیرتر بود.
مهشید چیتسازی: اما دفتر خاطرات اینقدرها هم توی این داستان مسئله نیست. مسئله برخورد دیگران با مشکلی است که پیش آمده.
دنیا مرادی باستانی: کلاً توی این داستان خیلی نگاه به نوجوان نگاه جانبدارانه بود. مثلاً در داستانی دیگر که نوجوانی در حریم خصوصی دیگران وارد میشد این کارش انگار اصلاً بد نبود اما چون توی داستان معلم این کار را کرده بود، خیلی شخصیت بد و نفرتانگیزی شده بود.
ابوالفضل فتاحی: در کل از فضای همهی داستانها خوشم آمد. داستانها در نقطهی اوج شروع میشدند و ما میتوانستیم خودمان را جای تکتک شخصیتها بگذاریم.
فرهود امینمقدم: در داستانی که بچهها انشا مینوشتند من از شخصیت مجیب خیلی خوشم آمد. خیلی عجیب بود اما اینجور آدمهای عجیب را همیشه توی کلاسمان میبینم.
مونا عیسیبخش: تغییر زاویه دید در بعضی از داستانها مثل داستان «مثل همهی خرگوشها» هم خیلی تأثیر خوبی داشت.
النار شیخپور: این داستان خیلی حرف برای گفتن داشت. مثلاً همان زنی که فکر میکرد خیلی حیوانات را دوست دارد اما وقتی که وارد مغازه میشد دستمال جلوی دماغش میگرفت. یا پسری که خودش هم مثل خرگوشی که میخواست بخرد، لنگ بود.
سهیل حسیننژاد: داستان جزیرههای پنبهای یک اشکال تایپی داشت. صفحهی ۳۹ به جای چشماتو داغ میکنم باید میبود چشمامو داغ میکنم.
علی طوسی: اما در کل داستانها برایم بچگانه بود. نوجوانهای امروز، نوجوانهایی نیستند که توی این کتاب تصویر شدهاند، نوجوانان امروز خیلی بزرگتر از این نوجوانها فکر میکنند و واقعاً بعد از آقای خاتمی بیشتر فهمیدیم که دخترها و پسرها هم میتوانند با هم حرف بزنند و گفتوگو کنند. شاید این داستانها به درد فضای ده سال قبل میخورد اما در فضای امروز جایی ندارد.
الناز شیخپور: اما من اینطور فکر نمیکنم. ممکن است ظاهر چیزها ترقی کند و تغییر کند اما اصل همچنان یکی است. مثلاً مادر ایرانی همان مادر ایرانی است حالا ممکن است به جای آنکه سر پسرش داد بزند چرا کفتربازی میکنی او را از جلوی کامپیوتر و اینترنت بکشد کنار.
دنیا مرادی باستانی: من از اسم داستان «جزیرهی پنبهای» هم خیلی خوشم آمد. معنایش این بود که دختره تنهاست و بیارتباط با دیگران و از خودش چیزی ندارد.
مهسا میرزایی: توی داستان «چیکن فینگر» من نفهمیدم آن زنه چه نقشی داشت و آن فیلمها از کجا آمده بود. حضورش برایم مبهم بود. یک جا هم که گفته بودید تیزی نگاهش سرید به نظرم فعل سرید زیاد محاورهای است بهتر بود میگفتید سر خورد.
سهیل حسیننزاد: اما من که از این اصطلاخات خیلی خوشم میآمد و فکر میکردم پسری همسن و سال خودمان این جملات را نوشتهاست و میتوانستم بهتر داستان را باور کنم.
محدثه کریمپور: بین کلمات جملهها هماهنگی خاصی وجود داشت و گاهی وقتها آدم فکر میکرد دارد شعر میخواند.
مهسا میرزایی: تصویرهای کتاب ولی خیلی توی ذوق میزد بهخصوص دماغهایشان.
آرش تاجیک: اما جلدش خیلی خوب بود چون هم شاد بود و هم فانتزی مخاطب بیشتری را جذب میکرد.
در ادامه فرهاد حسنزاده نیز توضیحات کوتاهی دربارهی کتاب داد: من در این کتاب خیلی سعی کردم که به نوجوانان امروز نزدیک شوم و چیزی بنویسم که مخاطب امروز هم بتواند با آن ارتباط برقرار کند. اتفاقهای داستان هم کاملاً تخیلی نیست و از واقعیات جامعهی امروز خودمان برگرفته شده است. مثلاً اتفاق داستان جزیرهی پنبهای واقعاً اتفاق افتاده بود و حتی به شکلی خشنتر که ماجرایش را در روزنامه خواندم و یکبار هم که تنها به خانهی پدریام رفته بودم در تشک نوجوانیهایم خوابیدم و دیدم که دست و پایم خیلی بیرون زدهاند از تشک، با خودم فکر کردم که این منم که خیلی بزرگ شدهام یا این تشک است که کوچک شده. بعد از تلفیق آن خبر که در روزنامه خواندم و این صحنهای که برای خودم پیش آمد، داستان نوشته شد…
يادداشتي بر كتاب كنار درياچه نيمكت هفتم
● فريبا ديندار
دوتا از دلخوشی های من توی دنیا بستنی خوردن و کتاب خواندن هستند. حتما با خودت می گویی بستنی خوردن چه ربطی به کتاب خواندن دارد؟ من می گویم خیلی ربط دارد. کتاب خواندن برای من، مثل بستنی خوردن می ماند. صفحات را ورق زدن و مزه کردن کلمات زیر زبانم و نوچ شدن ذهنم از شیرینی داستان. بعد هم که داستان به آخر می رسد، کتاب شبیه ظرف خالی بستنی می شود که حسرت ِلذت دوباره را در آدم زنده می کند.
بعضی از کتاب ها هستند که انقدر خوشمزه اند، مزه شان زیر زبان آدم می ماند و هی دلت می خواهد دوباره و سه باره کلمات را مزه مزه کنی و در دنیا قصه ها غوطهور شوی.
“کنار دریاچه، نیمکت هفتم” با آن جلد سبز رنگش مزه بستنی سیب با مغز پسته فراوان می دهد. کتاب خوشمزه ای که خواندنش خیلی زود تمام می شود و مزه کلمات برای همیشه زیر زبانت می ماند.
“کنار دریاچه، نیمکت هفتم” را خودم برای خودم هدیه گرفته ام. من بیشتر وقت ها به بهانه های مختلف برای خودم هدیه و جایزه می خرم. وقتی امتحانم را خوب می دهم. وقتی خبر خوشی به گوشم می رسد یا کار خوبی انجام می دهم. این کتاب ، مجموعه هفت داستان کوتاه است که هر کدام مزه مخصوص خودشان را دارند. “آخر دنیا کجاست؟”، “کلاس دوم جن”، “مثل همه خرگوش ها”، “جزیره های پنبه ای”، چیکن فینگر” ، “مشق ماهی، اشک ماهی” و “کنار دریاچه نیمکت هفتم” عنوان داستان هایی ست که فرهاد حسن زاده انها را نوشته و مهدی صادقی با خطوط ساده و تصویرهای سیاه و سفید تصویرسازی کرده است.
فرهاد حسن زاده در این کتاب با نثر روان و شیرین و طنز نهفته ای که دارد حرف دل نوجوان ها را می زند. هر داستان به گونه ای دغدغه ی نوجوان ها را بیان می کند. فرهاد حسن زاده حواسش هم به عاشقی هست هم به بی پولی و هم رازهای یواشکی ای که هر کس برای خودش دارد. مثلا “مشق ماهی اشک ماهی” داستان پسرک نوجوانی ست که به خاطر مشق های خواهرش کتک می خورد و “آخر دنیا کجاست” قصه بچه های کلاسی ست که معلم جغرافی دفتر خاطرات یکی از شاگردها را خوانده و از آن به بعد دخترک دیگر به مدرسه نیامده.
در داستان های ” کنار دریاچه نیمکت هفتم” غم یواشکی ای ته نشین شده است. داستان “جزیره های پنبه ای” داستان دخترکی ست به نام راحله که عاشق پسر همسایه شان هست و داستان ” مثل همه خرگوش ها” داستان پسرک لنگی ست که دلش می خواهد یک خرگوش برای خودش بخرد اما پول کافی ندارد. فرهاد حسن زاده حواسش به تلخی پنهان در داستان هایش هم بوده. با نثر شیرین و روانش کاری کرده که خواننده با خواندن داستان ها دهانش تلخ نشود. در عوض مزه بستنی سیب با مغز پسته های فراوان زیر زبانشان برود و ذهنشان از شیرینی نوچ بشود.
اگر می خواهید هفت داستان خوب را که هر کدام موضوع مختلفی دارد یک جا بخوانید و برای لحظاتی غرق در لذت شوید و غصه هایتان را فراموش کنید و یادتان برود با چه کسی دعوا کرده اید یا از دست چه کسی دلخور بوده اید، اگر خوشحال هستید و می خواهید خوشحال تر شوید، می توانید با 1500تومان ناقابل کتاب جمع و جور ِ هشتاد و یک صفحه ای “کنار دریاچه نیمکت هفتم” را که به چاپ سوم رسیده، از نشر افق بخرید.
این هم بخش کوتاهی از داستان ” کنار دریاچه نیمکت هفتم” که قصه پسرک نوجوانی ست که عاشق دختری به نام فرزانه شده است:
یک عالم خیال جورواجور
یادم نیست چه گفتم. یادم است که راست نگفتم. با یک دوغ سر و ته اش را هم اوردم. دکتر هنوز حرف می زند. گمانم عاشقانه حرف می زند. کلمه هایش قاتی خرخر آب در گوشم انگار آشناست. هیچ وقت به عاشق شدن دکتر ها فکر نکرده بودم. پس چرا نمی آید خلاصم کند؟ مامان همیشه به داداشم می گفت آدم باید پایش را اندازه گلیمش دراز کند. آدم باید لقمه را اندازه دهانش بگیرد. فرزانه لقمه ی اندازه دهان من نیست. روی نیمکت هفتم پارک شهر یا توی باغ ارم، همه اش او حرف می زند. از خودش، از خانواده محترمش، از ایل و تبارش که به کریم خان زند بر می گردد. از طلاهای مادرش و خودش، فرزانه کامپیوتر دارد. معلم های خصوصی دارد.پیانو دارد… من نباید کم بیاورم. روزهای بعد نوبت من است که بگویم چه دارم و چه ندارم. من چه دارم که بتوانم پزش را بدهم؟ دکان آش فروشی که پز ندارد. تازه شش دنگش مال باباست. من چیزی ندارم به غیر از یک عالمه خیال جور واجور که همیشه و همه جا آویزانم است.
ماشو در مه
(رمان نوجوان)
ناشر: سوره مهر
چاپ اول: ۱۳۷۳/ چاپ ششم ۱۳۹۷
♣ تقدیر شده در کتاب سال ایران ۱۳۷۵
♣ برنده دیپلم افتخار کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ۱۳۷۴
♦ بر اساس این کتاب یک سریال در شبکه اول سیمای ایران ساخته و پخش شده است.
ماشو (ماشالله) به همراه دوستانش در زیر لولههای نفت (آبادان) به دنبال گنج هستند. به دنبال یک ساک پر از طلا و جواهر که گفته میشود یک قاچاقچی آنجا پنهان کرده است. آنها سرخوش از بازی و رویاهای کودکانه ساک را میجویند و از اصل ماجرا خبر ندارند…
…
♦ چتری با پروانههای سفید
(داستان کودک)
♦ تصويرگر: غزاله بیگدلو
♦ چاپ اول: ۱۳۹۶/ چاپ دوم ۱۳۹۷
♦ ناشر: فاطمی (کتابهای طوطی)
♣ دو ساعت مانده به تحویل سال نو و بچهها هنوز کارهایشان تمام نشده. یکی در آرایشگاه مانده، یکی پشت در خیاطی مانده و دوتای دیگر سر چهارراه هنوز گلهایشان را نفروختهاند. اما جریان زندگی به گونهای است که گرهها را باز خواهد کرد.
♣ به عقربههای ساعت نگاه کن!
دقیقاً دو ساعت دیگر سال نو میشود و آن پسر، اسمش چیست؟ اردلان. بله، اردلان هنوز توی آرایشگاه نشسته است. مادرش به آقای آرایشگر سفارش کرده که موهای او را زودتر کوتاه کند، ولی آرایشگر کار خودش را میکند. همه را راه میاندازد به جز اردلان که چشمش به عقربههای ساعت است و قلبش مثل ساعت کار میکند. فقط به جای تیکتاک، تاپتاپ میکند.
♣ بعضی از اتفاقهای همزمان بیآنکه بخواهیم تبدیل به داستان میشوند. یعنی ذهن دنبال جور کردن داستانی است که آن را به قسمت یا حکمت یا نیروی خارقالعادهای نسبت بدهد. اسفند سال ۸۸ بود که داستانی نوشتم برای نشریهی سهچرخه. از همان داستانهایی که هیچچیزش از قبل معلوم نیست و نویسنده خودش را به دست جریان داستان میسپارد. وقتی چشم باز کردم دیدم داستانی سه اپیزودی نوشتهام که شخصیتهایش هر کدام داستان خود را دارند و بی انکه بخواهند یا بدانند بر داستان دیگری تاثیر میگذارند. اسم داستان این بود: «چتری با ستارههای سفید»
حالا بعد از تقریبا ده سال آن داستان تبدیل به کتاب شده. اسفندماه است و کتابی که از اسفند آمده در همین اسفند بوی مرکب چاپخانه را لای ورقهای خود پیچیده. جالبتر اینجاست که اتفاقهای داستان مربوط به آخرین ساعتهای اسفند است و دغدغههای این ایام. گویی زمان برای آدمبزرگها به تندی در گذر است و برای بچهها متوقف شده تا گره از کار هم باز کنند.
از آنجایی که این داستان برایم به مثابه یک فیلم بود، دلم میخواست نوع تصویرگریاش با کادربندی و جزییات سینمایی باشد، ولی لزوماً سینما نباشد. حتی عکاسی صرف از زندگی نباشد. ناشر (انتشارات فاطمی) خیلی با این ایده همراهی کرد. چند تصویرگر اتود زدند و در نهایت خانم غزاله بیگدلو را پیشنهاد کردم که خوشبختانه همان بود که باید میبود. حتی فراتر از آن. زیرا او فقط مجری و مطیع اوامر سفارش دهنده نبود. بلکه خودش هم ایدههای خلاقانهای برای بهتر شدن کتاب داشت. به خاطر همین ایدهها و هماهنگیها بود که نام کتاب شد: «چتری با پروانههای سفید».
نوشتهی پشت جلد کتاب
در زندگی هیچ گرهی نیست که باز نشود. گاهی گره من به دست تو باز میشود. گره تو به دست یکی دیگر. و گره یک نفر دیگر به دست من. ولی خوب میدانم در زندگی هیچ گرهای نیست که باز نشود.
درختی که خوابش میآمد
(داستان کودک)
◊ تصویرگر: سارا خرامان
◊ چاپ اول: ۱۳۹۳/ چاپ دوم ۱۳۹۵
◊ ناشر: پیدایش
♣ شب يلداست و گربه میخواهد داستان بشنود. اما درخت خوابش میآيد و هربار موقع گفتن داستان خوابش میبرد…
همیشه دوست داشتم داستانی دربارهی چهار فصل سال بنویسم. میدانید چرا؟ چون آمدن و رفتن فصلها نشانهی حرکت و زندگی است. یک روز چهارتا نقاشی از یک درخت در فصلهای مختلف دیدم. درخت در بهار شکوفه داشت. در تابستان سبز بود. در پاییز زرد و نارنجی و در زمستان بیبرگ. با خودم گفتم با این که درخت پا ندارد، اما حرکت میکند، تغییر میکند. در حالی که بعضی از آدمها هیچ حرکتی نمیکنند. این داستان را بر اساس آن چهار تصویر نوشتم. در آخرین شب پاییز و اولین روز زمستان.
به درخت گفتم: «هی درخت خوابالو! خميازه نكش. امشب، شبِ يلداست.»
درخت سرش را تكان داد و گفت: «هوووم… چی گفتي؟»
گفتم: «من امشب خوابم نمیبرد. برايم قصه بگو.»
گفت: «هووووم… چی گفتی؟ قصه؟»
گفتم: «بله قصّه. حوصلهام سر رفته است. زود باش.»
درخت دوباره خميازهای كشيد و گفت: «ببين گربهسياهه، من بهترين قصّهگوی دنيا هستم؛ ولی خيلی وقت است كه نخوابيدهام و الان خوابم میآيد؛ اما خُب، باشد. ناراحت نباش، گوش كن تا قصّهای برايت بگويم: «يكی بود، يكی نبود. درختی بود كه اولش خواب بود.
عقربهای كشتی بمبك
(رمان نوجوان)
♦ ناشر: افق
♦ چاپ با قطع و طرح جدید: اول: ۱۳۹۵/ دوم ۱۳۹۸
♦ چاپهای قبلی/ اول: ۱۳۸۸/چاپ دوم ۱۳۹۰/ چاپ سوم ۱۳۹۰
♣ کتاب تقدیری کانون پرورش فکری در سال ۱۳۸۹
♣ کتاب تقدیری سال ۱۳۸۹ایران
چند نوجوان باندي تشكيل دادهاند به نام «باند عقرب». پاتوق آنها كشتي متروكهاي به نام «بَمبَك» است. در يكي از روزهاي زمستاني آنها تصميم ميگيرند دست به كاري خطرناك بزنند. گروگانگيري… حيف كه سردسته باند (خلو) عاشق دختر گروگان است…
اين كتاب به هنرمند عزیز و دوستداشتنی كشورمان «نجف دريابندري» و مردم صبور آبادان تقديم شده است.
نقدی بر کتاب:
- فرشته نوبخت
شايد بسياری از ما فرهاد حسنزاده، نويسنده و طنزپرداز جنوبی را با رمان «حياط خلوت» و «ماشو در مه» بشناسيم اما حسنزاده با آثاري نظير «بند رختي كه براي خودش دل داشت»، «كنار درياچه نيمكت هفتم»، «لبخندهاي كشمشي یک خانواده خوشبخت»، «قصههاي كوتيكوتي»، «ديو ديگ به سر» و بسياري آثار از اين دست درواقع نويسندهاي است موفق در ادبيات كودك و نوجوان اما یکی دیگر اثر فرهاد حسنزاده، داستاني بلند است به نام «عقربهای كشتی بمبك» كه در فضايي بومي و در جزيرهاي از جنوب ميگذرد و بهوقايع حولوحوش سال 57 ميپردازد.
درباره «عقربهاي كشتي بمبك» بايد گفت كه روايتي ديالوگ محور دارد كه نقطه قوت و قدرت اثر هم محسوب ميشود چراكه ديالوگها چنان كاركرد بهجايي در اثر پيدا كردهاند كه بار شخصيتپردازي، قصهگويي، تعليق و جذابيت روايت را به دوش ميكشند. راوي داستان نوجواني است كه بازباني طناز و سرخوش ضمن روايت از زندگي خودش از ماجراي پيداكردن چمداني در قبرستان به همراه دوستان ديگرش، ممدو، شكري و منو ميگويد.
اتفاق از يك شب عجيب در قبرستان آغاز ميشود، شبي كه ميتواند از منظري طنزآميز، تداعيكننده ماجراي قبرستان و «اينجونجو» در رمان تام ساير، شاهكار مارك تواين باشد. اما در اينجا راوي از دو زن و يك مرد ميگويد كه با اتومبيل بزرگي شبانه وارد قبرستاني در بيرون از شهر ميشوند و با ترس و لرز و بهطرزي كاملا مشكوك، چمداني را دفن ميكنند كه محتويات درون آن بهعنوان رازي وسوسهبرانگيز، باعث كنجكاوي چهار نوجوان ميشود. اين وسوسه آنقدر زياد است كه خواب شبانه را به چشم آنها حرام ميكند و باعث ميشود كه درنهايت يكي از آنها به كمك سگش (قيقاج) با خارج كردن چمدان از قبرستان، تلاش در برملا كردن راز آن چمدان بكند.
در كنار معماي چمدان راوي با زبان مخصوص به خود به روايت آنچه در شهر ميگذرد ميپردازد، البته از نگاه خودش كه همهچيز را به بازي ميگيرد. ضمن اينكه از شدت سياهيها ميكاهد و سعي در بازنمايي آن دارد. موقعيت و فضايي كه داستان در آن ميگذرد، در كنار عنصر كشتي و طرح قبرستان و شخصيتها و در واقع همه قصه، از دل ديالوگها شكل ميگيرد. اما هسته اصلي روايت، در داستان «عقربهاي كشتي بمبك»، چمداني بزرگ است كه محتويات آن چيزي جز كاغذ و كتاب و عكس نيست. با اينهمه ماجرايي است كه باعث درگيري چهار شخصيت اصلي ميشود و به عنوان تعليقي پركشش، عناصر ديگر روايت را نيز با خود همراه ميسازد و يكي از اين عناصر زباني است كه آراسته به طنز و ارائه و كنايه است و سرخوشانه و لبريز روايت را پيش ميبرد.
برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.