جشنواره من بلدم من میتوانم مرحله دوم قسمت دوم😍


۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۱ / ۱۷:۰۱:۳۹
۵۶۹
۲


سلام  اسم داستان من  باغ اسرار امیز است امیدوارم خوشتون بیاد

باغ اسرار آمیز

 

 

 

نویسنده : سحر سادات واقفی

کلاس پنجم صمیمیت

دبستان شهید افشاریان

 

 

 

سال تحصیلی 1401-1400

 

 

 

 

            بعد از آن اتفاقی که در خانه­ ی قبلی افتاد دیگر تصمیم گرفتیم از آنجا برویم و حالا وارد خانه­ی جدید شده بودیم خانه­ای بزرگ و تمیز با حیاطی زیبا اما صاحب خانه هنوز در آن جا ساکن بود خانواده­ی محترم و قابل اعتمادی بودند آنها چند روزی فرصت خواستند تا خانه را تحویل ما دهند تقریباً بعد از یک هفته وارد خانه جدید شدیم آرزو می­کردم که دیگر در این خانه ماجرائی وجود نداشته باشد. با این آرزو پا به داخل اتاقم گذاشتم و خوابیدم تاصبح با انرژی بیدار شوم. صبح روز بعد با صدای پرندگان از خواب بیدار شدم و برای خوردن صبحانه پشت میز نشستم و صبحانه را به همراه خانواده خوردم. بعد از صبحانه برای مرتب کردن اتاقم به آنجا رفتم و مشغول مرتب کردن اتاق بودم که صدایی نظرم را جلب کرد به دنبال صدا گشتم اما صدا از بیرون بود پس از اتاق بیرون رفتم تا صدا را پیدا کنم تا حیاط دنبال صدا رفتم اما صدا قطع شد خدایا باز هم ماجرای جدید...

 خانه حیاط زیبایی داشت پر از درخت و گل­های زیبا وقتی اتاقم مرتب شد برای آبیاری گل­ها و درختان به حیاط مشغول آب دادن بودم که ناگهان اتاقکی را در گوشه­ی حیاط دیدم به سمت اتاقک رفتم در را با احتیاط باز کردم اتاق بسیار تاریک بود در را بلافاصله بستم و به سمت اتاق دویدم  حس کنجکاوی­ام برانگیخته شده بود چراغ قوه کوچکی که داشتم را برداشتم و به سمت اتاقک رفتم  با چراغ قوه­ی روشن وارد اتاقک شدم  با ترس و از روی کنجکاوی اتاق را میدیدم که ناگهان دری در اتاق دیدم  در را باز کردم  عجب منظره­ی زیبایی باورنکردنی بود خدای من این همه زیبایی! انگار خواب بودم چند دقیقه­ای در همان حالت بودم که ناگهان صدای مادرم من را به خود آورد در را بستم و از اتاقک خارج شدم چقدر زیبا بود! چه گل­هایی من آنها را هیچ جا ندیده بودم شب را به امید آنکه فردا دوباره آن منظره را ببینم خوابیدم صبح با نور خورشید که از پنجره روی تخت تابیده بود بیدار شدم صورتم را شستم و صبحانه خوردم و به سمت حیاط رفتم وارد اتاقک شدم و به سمت در رفتم و آن را باز کردم این بار پا به درون باغ گذاشتم باغ سرسبز با درختان سر به فلک و پر شاخ و برگ و گل­های زیبا و رنگارنگ هرچه جلوتر می­رفتم زیبایی­ها بیشتر و بیشتر می­شدند سنجابی کوچک به سرعت از کنارم گذشت و به بالای درخت رفت زیر سایه درخت نشستم تا از منظره لذت ببرم چشمانم را بستم و از صدای پرندگان و نسیم که صورتم را نوازش می­داد لذت می­بردم با شنیدن صداهای مبهم چشمانم را باز کردم اما هیچ چیزی ندیدم هرچه بیشتر گوش می­کردم باز هم صدا ها مبهم بودند دیگر خسته شده بودم اما میدانستم که صدا از یک جائی می­آید هر طور بود دنبال صدا رفتم ناگهان زیر برگ درخت روی زمین دریچه­ای را دیدم آنرا باز کردم اما هیچی نبود جر صداهائی ناشنوا. دیگر خسته شده بودم و باید به خانه بر می­گشتم حتما مادرم متوجه غیبت من شده بود روز سوم وارد اتاقک شدم و وارد باغ زیبا اما این بار بلافاصله به سمت دریچه­ی کنار درخت دویدیم تا منشاء صدا را پیدا کنم با هیجان دریچه را باز کردم و هیچ چیز نمیدیم به جز صداهایی که نزدیک و نزدیکتر می شد که یکدفعه موجودی به کوچکی مورچه از دریچه بیرون آمد به محض دیدن من شروع به جیغ کشیدن کرد آنقدر جیغش بلند بود که گوش­هایم را گرفته بودم وقتی فریادش تمام شد تصمیم گرفتم آن را بگیرم اما دیر شده بود چون به سرعت فرار کرد و وارد دریچه شد وقتی از پیدا کردن و گرفتن آن  موجود خسته شدم با خودم گفتم بهتر است از منظره لذت ببرم آن موجود را به موقع (به وقتش) می­گیرم. بعد از گشت و گذار کوتاهی نزدیک دریچه شدم و داخل دریچه را نگاه کردم سپس دستم را داخل دریچه کردم تا او را بگیرم و موفق شدم  با احتیاط او را نزدیک چشمانم آوردم تا آن موجود را از نزدیک ببینم چه می­دیدم دختری با لباس آبی عروسکی همانطور که به آن خیره شده بودم ناگهان سوزشی را در دستم حس کردم.. دستانم را باز کردم که بلافاصله دختر پایین افتاد و فرار کرد دنبالش گشتم ولی نتوانستم پیدایش کنم دیگر دیر وقت شده بود و من خسته به سمت در رفتم و وارد اتاقک شدم و در را بستم وقتی وارد خانه شدم مادرم متوجه غیبت چند ساعته­ی من شده بود ازم پرسید در حیاط چیکار میکنی که هر روز می­روی و غیبت میزند؟ اگر به مادرم می­گفتم مطمئنا باور نمی­کرد و اجازه نمی داد دیگر به حیاط بروم پس مجبورم شدم چند روزی را در خانه بمانم تا مادر به من شک نکند. چند روزی را بی­خیال آن باغ زیبا و دختر عجیب شدم اما فکرم همچنان مشغول بود. تقریباً بعد از سه روز به بهانه­ی آبیاری گل­ها به حیاط رفتم و بلافاصله به سمت اتاقک و در و سپس دریچه، دستم را داخل دریچه کردم اما حس کردم که چیزی به دستم پرت شد با شجاعت دنبال دختر گشتم و توانستم او را بگیرم. او را به آرامی بالا آوردم و گفتم توچه هستی؟ فرشته­ای؟ حشره­ایی؟... من تا حالا مثل تو را ندیده­ام نه در فیلم و نه در هیچ کتابی. دختر در حالیکه از ترس می­لرزید گفت: من..من..آخر من یک موجود کمیابم از نوع ما فقط من با خانواده­ام مانده­ایم. از او معذرت خواهی کردم که باعث ترسش شده بودم به او گفتم من نمی­­خواستم باعث ناراحتی تو و خانواده­ات شوم من چند روزی هست که این باغ را پیدا کردم و دختری تنها هستم البته تنهای تنها، چون نه برادری کوچکتر دارم اما دوست دارم با تو دوست شوم هر وقت به این باغ می­آیم با تو باشم دختر که دید من واقعاً قصد آزار و اذیت او را ندارم سرش را پایین آورد و موافقت کرد من از اینکه دوست جدید پیدا کرده بودم خیلی خوشحال بودم از آن روز به بعد هر روز به بهانه­ای از مادرم اجازه می­گرفتم و به حیاط می­رفتم و به دیدن دوست کوچولو و زیبایم ما دوستان خیلی خوبی بودیم و هر روز لیندا (دختر عروسکی)را روی شونه­هایم می­گذاشتم و در باغ زیبا تا دیر وقت بازی می­کردیم .

خدا را شکر می­کردم که به این خانه آمده­ایم و من توانسته بودم یک دوست کمیاب زیبا پیدا کنم.

 

 

 

 

 

 

 




برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.