پرواز روباه


۰۷ دی ۱۳۹۹ / ۱۱:۰۱:۱۹
۱۶۱۵
۱۷


 داستان  پرواز روباه 

داستان پرواز روباه فارسی پنجم

حکایت کرده اند در زمان‌های خیلی خیلی قدیم که هنوز اتوبوس اختراع نشده بود، روزی کلاغ و دارکوب و روباهی سوار هواپیما شدند تا از سمرقند به بخارا سفر کنند.  این سه دوست، خیلی اهل شوخی بودند. آنها با همه چیز و همه کس شوخی می‌کردند و می‌خندیدند. در این سفر، هنگامی که هواپیما اوج گرفت، به یکدیگر گفتند: «بیایید سر به سر مهماندار بگذاریم».

پس اوّل کلاغ، دکمه ای را که بالای سرش بود، فشار داد و چراغش روشن شد، این دکمه مخصوص احضار مهماندار بود. مهماندار آمد و به رسم مهمان‌نوازی گفت: «بفرمایید جناب آقای کلاغ، کاری داشتید؟»

کلاغ خنده‌ای با قار قار کرد و گفت:«نخیر جانم! قاری نداشتم. (بعد از خنده‌ای بلند) یعنی کاری نداشتم. می‌خواستم ببینم این دکمه سالم است یا نه. حالا فهمیدم که سالم است». آن گاه هر سه نفرشان با هم خندیدند.

هواپیما می‌غُرّید و سینه‌ی ابرها را می‌شکافت و به پیش می‌تاخت. اندکی بعد، دارکوب، دکمه‌ی احضار را جیز کرد. مهماندار با شتاب آمد و دست بر سینه گفت: « امری بود جناب دارکوب؟» دارکوب قیافهای شاهانه به خود گرفت و گفت: « نخیر جانم، امری نبود. تا اطلاع بعدی لطفاً اندکی سکوت.» سپس آنچنان خنده‌ای کردند که هواپیما به لرزه درآمد و به شدّت تکان خورد. انگار درون یک دست‌انداز یا چاله‌ی هوایی افتاد. این بار هم مهماندار، لبخندی آموزشی به ایشان تقدیم کرد و از محضرشان دور شد.

سومین دفعه نوبت آقا روباهه بود. روباه، انگشتِ دراز خود را بر دکمه‌ی مخصوص گذاشت و آن را با تمام توان فشرد. باز همان مهماندار مهربان از راه رسید و با لبخندی که درونش اندکی خشم نهفته بود، گفت : «جناب روباه کاری بود؟» روباه خنده‌ای زیرزیرکی کرد و گفت: «نخیر جانم! سرکاری بود. البته ببخشید که این شوخی کمی تکراری بود.»

مهماندار که اینبار از کوره در رفته بود، گفت: «حالا من آنچنان بلایی بر سرت بیاورم که از هر شوخی جدید و تکراری پشیمان بشوی.»

روباه خندید و دست بر کمر گذاشت و گفت: «عجب مزاح با مزهای! مثلاً چه کارم میکنی؟»

مهماندار گردنِ دراز روباه را گرفت و از صندلی جدایش کرد و کشان‌کشان تا جلوی درِ هواپیما برد.

روباه ناباورانه گفت: «می‌دانم که تو هم شوخی‌ات گرفته. پس رهایم‌کن تا تشریف ببرم پیش دوستانم».

مهماندار کلید به قفل در هواپیما انداخت و دستگیره‌اش را پیچاند وگفت: «حالا خوب نگاه کن تا ببینی جدی می‌گویم  (با حرص و محکم گرفتنِ گردنِ روباه) یا شوخی می‌کنم!»

چشم‌های روباه لبریز از اشک شد. ساینس هاب، انگار شیر سماور را باز کرده باشی. با گریه‌ای که از او بعید می‌نمود، گفت: « اصلاً سر در نمی‌آورم.»

مهماندار (با حرص و خشم) گفت: «از چه چیز سر در نمی‌آوری؟»

روباه گفت: «کلاغ و دارکوب هم با شما این شوخی را کردند؛ اما چرا شما فقط زورت به من رسیده و می‌خواهی مرا وسط زمین و آسمان پیاده کنی؟»

مهماندار لبخندی زهرآگین زد و گفت: «اصل مطلب همینجاست که تو در درکِ آن گیجی! آنان پرنده هستند و در قانونِ ما هواپیمایی‌ها، احترام پرنده‌ها بسیار واجب است.»

روباه نگاهی به دوستانش کرد که بیخیال او را تماشا می‌کردند. سپس نالید : « ولی من شوخی…»

مهماندار گفت: «تو که پرنده نیستی، بیجا میکنی در آسمان شوخی میکنی. از جلو چشمانم دور شو!» و در کمال بی‌رحمی درِ هواپیما را گشود و او را از هواپیما اخراج کرد.

حالا کاری نداریم که روباه روی سقفِ یک مُرغدانی سقوط کرد و پس از سقوط، خود را تکاند و شکمی از عزا در آورد؛ ولی این حکایتِ قدیمی چند نتیجه دارد که در پندآموزی آن نباید شک کرد:

  • نتیجه ی اخلاقی: اگر پرواز بلد نیستی، در هواپیما مثل بچه‌ی آدم بنشین.
  • نتیجه‌ی جنگلی: شوخی با مهماندارِ هواپیما در آسمان، مثل بازی با دُمِ شیر است.
  • نتیجه ی ضرب‌المثلی: کبوتر با کبوتر، باز با باز، کُنَد همجنس با همجنس شوخی!



نمايش ديدگاه‌هاي بيشتر

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.