معرفی کتاب آخر دنیاکجاست ؟


۲۴ آبان ۱۳۹۹ / ۱۶:۲۹:۴۵
۱۰۳۳
۱۷


آخر دنیا کجاست؟ (از كتاب كنار درياچه نيمكت هفتم)

​​

آخر دنیا کجاست؟ (از كتاب كنار درياچه نيمكت هفتم)

 حتی یک نقطه هم روی کاغذ نگذاشتم. حتی یک کلمه جغرافی هم نخواندم. خواندن!؟ حتی لای کتاب را هم باز نکردم، چه برسد به خواندن. روشنک و فرشته هم همین طور، حتی بچه‌های دیگر. هیچ کس حال و حوصله‌ی  خواندن و نوشتن و گوش دادن به درس را نداشت. از پنجره بیرون را نگاه کردم، خبری نبود. قالب یخ داشت چکه‌چکه آب می‌شد و آبش از روی سکو مثل جویبارهایی کوچک راه افتاده بود و آن جلوترها شبیه رودخانه‌ای بود که دنبال دریاش می گشت.

بی‌اختیار نفس عمیقی کشیدم که بیشتر شبیه یک آه داغ بود. بوی گل‌ها قاطی نفسم شد. گل را مریم از مغازه‌ی گل فروشی پدرش آورده بود. روشنک می‌گفت: «خب می‌تونه دیگه، منم اگه بابام شیرینی فروشی داشت نون خامه‌ای می‌آوردم. حیف که مصالح فروشی داره.»

مریم گفته بود: «خب سنگ و سیمان بیار، چه عیبی داره؟ تو که همه‌ی کارات یه جور دیگه‌اس!»

 هیچ کس نخندیده بود به این شوخی یخ.

 

یخ را من آورده بودم، یعنی از بابام خواسته بودم یک قالب یخ بخرد و با ماشینش بیاورد مدرسه. همان یخی که حالا ذره ذره آب می‌شد و من دلشوره‌اش را داشتم. فرشته اما یک دفترچه خاطرات خوشگل هدیه آورده بود که هدیه بدهد. از آن دفترچه هایی که قفل و کلید دارند.  همه می‌گفتند دفترچه خاطرات یعنی این، ضد مزاحم، ضد فضول، ضد خام مرادی و امثالهم.

خانم مرادی باصدای یکنواختی از نیم کره ی شمالی و جنوبی وتفاوت هایشان می گفت. تمام چشم ها و گوش ها ی کلاس به او بود، اما حواس ها جای دیگر،  هیچ کس حواسش به جغرافیا نبود. اشتباه نمی کنم که می گویم هیچ کس. چون همه منتظر رسیدن آهو بودند. به فرشته گفتم: «پس چرا نیومد؟ »

گفت: « شاید می خواد زنگ آخر بیاد.»

گفتم : « یخه داره آب می شه. نگاه کن! چرا هیشکی  به دادش نمی رسه؟»

گفت: « به مش سلمان گفتی؟ »

گفتم: « آره. »

گندش در آمد.

«اونجا چه خبره؟»

«کجا خانوم؟»

«چرا حواست به درس نیست. بیرون خبریه؟»

«خانوم اجازه! این یخه داره آب می شه.»

آمد طرف من وفرشته و پنجره. از بالای عینک بیرون را نگاه کرد، از بالای عینک. چین عمیقی افتاد وسط ابروهای نازک دم موشی اش.

«آب می شه؟ خب بشه. چه ربطی به تو داره؟»

به سفیدی سفت یخ نگاه کردم و قطره های ریز آب. نمی دانم چرا گفتم:

«آخه مال ماست خانم.»

«جدی؟»

«آقا سلمان باید بندازتش تو بشکه.»

«بشکه! بشکه ی چی؟»

«شربت.»

«شربت! شربت چی؟

فرشته گفت: «شربت آب لیمو دیگه.» و خندید و کلاس هم تکان خورد از موج خنده.

خانم مرادی آرام زد پشت گردن فرشته و گفت: « خنک! منظورم مناسبت شربته نه طعمش.»

و رو کرد به من و سرش را تکان داد وگفت: « واسه چیه این شربت؟ »

موهایم را که ریخته بود روی پیشانی کنار زدم و قایمشان کردم  زیر مقنعه و گفتم:« نذریه خانم.»

پره های نازک بینی اش تکان خورد، مثل خرگوشم وقتی کاهو جلوش می ریختم و او کاهو را بو می کرد. نگاهش چرخید طرف نیمکت آخر می آمد. دسته گل را که دید طاق ابروهایش باز شد:« پس این بو، مال این گلهاست؟ من خیال کردم یکی عطر زده.»

مریم دسته گل را گذاشت تو جامیز، حتما برای این که فکر نکند گل برای اوست. خوشم آمد.

خانم مرادی کتاب جغرافی تو نرمی سینه اش فرو رفته بود. خط استوای نقشه زیر انگشت های دراز و لاغرش گم شد.سرش برگشت طرف من و فرشته: « می تونم بپرسم اینجا چه خبره جریان شربت نذری چیه؟ »

فرشته  فرصت نداد، مثل بلبل جواب داد:« ما نذر کرده بودیم که آهو زود خوب بشه و برگرده. حالا قراره امروز بیاد سر کلاس. شربت مال برگشت آهو به مدرسه اس!»

دست خانم مرادی رفت طرف گونه اش وتند تند آن را خاراند. صدایش نازک شد.

«آهو،  قراره برگرده! همین دختره ی رمانتیک عاشق پیشه!؟»

آب دهانم را قورت دادم و گفتم : « آره.» و نگفتم همین دختره ی رمانتیک عاشق پیشه که شما داغونش کردید. که بی اجازه دفترچه ی خاطراتش را برداشتید و خواندید. که خواندید و برای دیگران تعریف کردید. که رازش را برملا کردید. نفرت انگیزترین کار دنیا. کم مانده بود خط به خط دفترچه خاطرات آهو را از پشت بلندگو بخوانند. نخواندند. کاشکی می خواندند. آن وقت معلوم می شد هیچ کس نباید هیچ حیاط خلوتی برای خودش داشته باشد. و آهو، آهوی حریم شکسته  انگار به آخر دنیا رسیده بود. آخر دنیا.

فرشته پرسیده بود: «آخر دنیا کجاست؟»

من نمی دانستم چطور جلوی اشک های آهو را بگیرم. فقط از پشت گوشی تلفن گفتم: « آدم که به خاطر یه همچین کار احمقانه ای سر خودش بلا نمی یاره! »

یخ، آب می شد، قطره هایش آرام آرام می چکید روی موزاییک هایی که باید زنگ تفریح پا رویشان می گذاشتیم همیشه از دیدن نقش کفشم روی زمین کیف می کردم. فرقی ندارد: روی خشکی موزاییک، روی نرمی برف، روی سفیدی سرامیک های حمام. بابا گفته بود: « یه قالب یخ کافیه؟»

بوسش کرده بودم و گفته بودم: « آره قربون سیبیل های پهلوانیت بشم. نصفش هم از سرمون زیاده. بذارش جلوی دفتر، بقیه اش با ما و مش سلمان.»

بابا لبخند همیشگی را زده و گفته بود: « چشم! تو امر کن! دنیا رو هم که بخوای در عرض سه سوت حاضر می کنم برات. دنیا. »

فرشته پرسیده بود: « آخر دنیا کجاست؟»

خانم مرادی سرد و سنگین برگشت و دور شد. با تمام مناطق سردسیری و گرمسیری و استوایی اش. منتظر بودیم چیزی بگوید. اما نگفت. منتظر بودیم آتشفشان دهانش فوران کند وگدازه هایش بر سرمان فوران کند، اما نکرد. کیفش را برداشت که از کلاس بیرون … نه، نرفت. جلوی در مکثی کرد و برگشت. تخته پاک کن را برداشت و تابلو را پاک کرد. همین طوری، بی هدف و سنگین دستش از بازو روی تابلو می چرخید و نقشه ی دنیا را پاک می کرد.

فرشته پرسیده بود: « آخر دنیا کجاست؟»

مامانم گفته بود: «آدمای حساس ، آدمای ضعیف هر وقت ضربه ای بخورند، فکر می کنند دنیا به آخر رسیده و خب، این خیلی اشتباهه. دنیا آخر نداره. همیشه بوده، هست خواهد بود. خارج از   اراده ی ما.»

تابلو پاک پاک شد. خانم مرادی بفهمی نفهمی فین فین می کرد. سرم را گرداندم طرف حیاط. قالب یخ نبود. اثرش روی موزاییک ها خیلی قشنگ مانده بود. شبیه یک دریا و چندتا جزیره و اگر می گشتی چندتا ناخدا و کشتی. صدای سلمان و بشکه و آماده کردن شربت می آمد. و صداهای دیگر.

خانم مرادی با کیف به شانه انداخته اش قدم می زد و بر سکوت سرد کلاس خط می کشید. چرا نمی رفت؟ این همه دودلی برای چه بود؟ از کنارمان که رد می شد یک مرتبه چیزی دید و ایستاد.

«این چی بود؟»

فرشته زبانش بند آمد.

«گفتم این چی بود؟»

فرشته که نتوانسته بود دفتر خاطرات را قایم کند گفت: «خریدیم واسه آهو.»

خانم مرادی مثل بازرس ها زیر و بالای دفتر را برانداز کرد: «قفل و کلید داره؟»

چه قدر دلم تاپ تاپ کرد تا توانستم بگویم: «بله خانوم. مثل خونه‌ی آدم که قفل و کلید داره.»

خانم مرادی سنگین نگاهم کرد. من هم زل زدم تو چشم هاش. مردمک های درشت و قهوه ای اش مثل دو تیله ی خوشگل می درخشیدند. انگار چشم های آهو. بعد نگاهش چرخید روی فرشته، بعد روشنک، بعد مریم، بعد چندنفر از جلویی ها و بعد چند تا از عقبی ها. انگار دنبال چیزی می گشت. نمی دانم، چیزی که همه ی ما آن را داشتیم و نمی دانستیم آن چیز چیست. بعد نفس بلندی کشید و دید که در کلاس باز شد و خانم مدیر آمد. بعد آهو آمد. بعد کلاس پر شد از شادی. بعد مبصر برپا داد. برپا شدیم تا آهو را بهتر ببینیم. بعد خانم مدیر چیزهایی گفت که من درست نفهمیدم چی گفت. بعد آهو آرام نشست روی نیمکت اول. بعد مدیر از کلاس بیرون رفت. بعد خانم مرادی که انگار بیتاب بود از کلاس بیرون رفت. بعد…



نمايش ديدگاه‌هاي بيشتر

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.