داستان دانه خوش شانس


۲۸ مهر ۱۳۹۹ / ۱۱:۰۱:۴۲
۱۸۴۶
۱۱


امروز یک داستان کوتاه تصویری داریم ^_^ اول با تصاویر در ذهنتان داستان بسازید و برایم لطفا ارسال کنید ، بعد داستان اصلی را بخوانید 

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود :

سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر می برد ،ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كردو يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط  زير خاك در امان هستم.گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.

دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد. صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.

يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.

حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه  خودش دانه هاي بسياري دارد.

از داستان امیدوارم خوشتون اومده باشه .

ارسال داستان های ذهنی خود با دیدن تصاویر یادتان نرود .^_^

 

برچسب‌های این مطلب:

داستان کوتاه رشد گیاهان




برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.